کد مطلب:275065 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:171

شفای اسماعیل هرقلی به دست حضرت مهدی
برای تنوع در كلام، داستان اسماعیل هرقلی را عنوان نمایم. صاحب كتاب كشف الغمه و دیگران این قضیه را كه در زمان سید بن طاووس اتفاق افتاده است نقل كرده اند. اسماعیل بن حسن هرقلی خدمت سید بن طاووس رسید در حالی كه در رانش بیماری كوفت پیدا شده بود بسیار سخت بود، هنگام بهار ترك می خورد خون و چرك می آمد و از زحمت درد و ناراحتی آرزوی مرگ می كرد. سید بن طاووس اطبای حله را حاضر كرد، همگی گفتند این بیماری كوفت علاج ندارد و چون روی رگ اكحل است، اگر بخواهند معالجه كنند باید پا را قطع كنند و اگر پا را قطع كردند بیمار می میرد. سید بن طاووس به او فرمود من می خواهم به بغداد بروم ترا نیز با خودم می برم، آنجا اطبای حاذق داد، شاید خداوند سبب معالجه ات را فراهم فرماید.



[ صفحه 35]



در بغداد اطباء را جمع كرد، آنها نیز گفتند این كوفت علاج ندارد و سبد خیلی كسل شد. اسماعیل گفت جناب سید پس به من اجازه دهید سفری به سامرا بكنم و قبور مطهر سامرا (حضرت هادی و حضرت عسكری و حلیمه خاتون و نرجس خاتون علیهم السلام) را زیارت كنم. اسماعیل به سامرا رفت، پس از تشرف به حرم به سرداب مقدس خانه شخصی امام زمان علیه السلام رفت و نماز خواند و زیارت كرد. خودش تعریف می كند: فردا صبح با خودم گفتم اول كنار شط بروم و خود را شستشو كنم، خون و چركها را بشویم و غسل زیارت كنم و به حرم مطهر مشرف شوم شاید خداوند ترحمی بفرماید. همین كار را كردم، لباسم را شستم، بدنم را شستشو داده غسل كردم كه ناگاه چهار سوار، یكی جداگانه و سه نفر دیگر باهم در حالی كه پیرمردی وسط دو نفر دیگر بود رو به من آمدند. آن آقائی كه جداگانه بود به من نزدیك شد و مرا صدا كرد اسماعیل، نامم را كه برد وحشت كردم، به من فرمود پایت را كه زخم است بیاور. به خیالم گذشت شاید این شخص دستش احتیاط



[ صفحه 36]



داشته باشد و من تازه غسل كرده ام، كمی مسامحه كردم، خود آقا جلو تشریف آورد، دست مرحمتش را (كه مظهر اسم شافی است) روی زخم گذاشت و فشار مختصری داد. آن پیرمرد گفت اسماعیل رستگار شدی، من هم گفتم شما هم رستگار شدید. پیرمرد گفت اسماعیل این آقا امام تو است. فورا رو به سمت آقا دویدم خواستم ركابش را بگیرم و التماسش كنم، فرمود برگرد. رفتم باز نتوانستم خودم را بگیرم به سرعت برگشتم فرمود برگرد. مرتبه سوم آقا را قسم دادم كه لحظه ای درنگ كنید. حضرت ایستاد، آن پیرمرد (كه به احتمال قوی حضرت خضر بود) فرمود اسماعل حیا كن، امام تو كه فرمود برگرد، برگرد. ایستادم، حضرت رو به من كرد و فرمود اسماعیل حالا كه به بغداد بر می گردی، المستنصر خلیفه عباسی به تو پول می دهد از او نپذیر، به فرزندمان سید بن طاووس بگو كه سفارش ترا به علی بن عوض كند، ما هم سفارشت را به او می كنیم. و ناگهان از نظرم پنهان شدند. بپایم نگاه كردم هیچ اثری از زخم ندیدم، گفتم شاید آن پای دیگر بوده است.



[ صفحه 37]



اطرافم جمع شدند، جریان را كه شنیدند، روی من ریختند و لباسهایم را قطعه قطعه كردند و بعنوان تبرك بردند. زیارتی كردم و دیگر درنگ نكردم و از سامرا به بغداد بازگشتم، وقتی می خواستم وارد شهر شوم، عده ای به استقبالم آمده بودند و می پرسیدند اسماعیل هرقلی كیست در میانشان سید بن طاووس بود، پرسید اسماعیل این هیاهو راجع بتو است؟ گفتم آری. فرمود پایت را نشانم بده. جای دست حضرت را نشانش دام، سید غش كرد او را بحال آوردند. سید بن طاووس اسماعیل را نزد وزیر خلیفه عباسی كه قمی بوده است آورد، وزیر گفت باید اطباء بیایند و تصدیق كنند. سید دنبال طبیب هائی كه قبلا پای اسماعیل را دیده بودند فرستاد. در حضور وزیر از آنها پرسید چند روز قبل شما پای اسماعیل را دیدید؟ گفتند ده روز قبل. پرسید زخمش چطور بود؟ گفتند علاج نداشت سید پرسید اگر می خواست معالجه شود، چند روز طول می كشید تا محل زخم درست شود. گفتند بر فرض اگر هم خوب می شد، دو ماه طول می كشید تا گوشت بروید و پس از آن در جای زخم هم پوست می پیچد و در آن محل مو نمی روید. پس از گرفتن این اعترافات از اطباء، سید به اسماعیل



[ صفحه 38]



فرمود حالا جای زخم را نشانشان بده. همه مشاهده كردند جایش خوب شده و هیچ چروكی هم ندارد و موی تازه نیز در محل زخم در آمده است. یكی گفت شاید پای دیگرش بوده است، آن پا را نیز نشان داد، یكی از اطباء كه مسیحی بود گفت به خدا سوگند عیسی او را نجات داده است. سید بن طاووس فرمود: مولای عیسی او را نجات داده است، كسی كه عیسی بن مریم پشت سرش نماز می خواند. خبر به خلیفه عباسی رسید، المستنصر هزار اشرفی برایش فرستاد، اسماعیل گفت من نمی توانم در این پول تصرف كنم. پرسیدند چرا؟ گفت همان آقائی كه مرا شفا داد سفارش فرمود پوذل خلیفه را نگیرم. خلیفه ناراحت شد و گفت معلوم می شود پول ما قابل این درگاه نیست و بعد اسماعیل هم دارای ثروت و مكنت گردید.